زن که باشی

زن که باشی

نمی توانی انکار کنی تشنه ی بوی تن مردت هستی
همیشه و هر لحظه
دست خودت نیست
زن که باشی

آفریده می شوی برای عشق ورزیدن
برای نگاههای مهربانانه
برای بوسه های آتشین
زن که باشی

تمام تنت طعم تلخ عطر گس مرد را می طلبد
زن که باشی

سرشاری از عاشقی های ناتمام
پر شده ای از زیبایی از هر زیبایی
زن که باشی اما
دست خودت نیست
اگر مردت طعم لبهایش طعم تو را بدهد
تمام هستی مردانه اش را با تمام وجودت دوست خواهی داشت
بی آنکه ذره ای کم بگذاری.



فروغ فرخزاد


خالی

عجیب هوس کرده ام

دستهایت را

مثل نوزادی که در جستجوی سینه ی مادرش

با دهان باز

تمام گهواره را

نفس می کشد

دستهای من

خالی اتاق را

به کبودی می رود

وقتی نا امید می شود

از لمس مهربان ترین اتفاقی که

نمی افتد

از چشمهایم...!



سمانه سوادی



دلم تنگ است

دلم تنگ است
مثل لباس سال‌های دبستانم
مثل سال‌های مأموریت‌های طولانیِ پدر
که نمی‌فهمیدم
وقتی می‌گویند کسی دورَست
...

یعنی چقدر دورَست

 

لیلا کردبچه

از دیدار تو بازمی‌گردم

از دیدار تو بازمی‌گردم
با دست‌هایی که در دست‌های‌ام جا مانده‌اند
و حرف‌هایی که در دهان‌ام...

از دیدار تو بازمی‌گردم
با چشم‌هایی،
که راه خانه را بازنمی‌شناسد

کسی در رگ‌های‌ام راه می‌رود
کسی در قلب‌ا‌م می‌ایستد
و در جیب‌هایم دستی‌ست
که بوی ِ عشق می‌دهد...

در آیینه نگاه می‌کنم
تو را می‌بینم


مریم ملک دار


-----------------------------------

دل نوشت:

آدم ها در هر دیدار ،هر آغوش ، بعد هر لبخند ،تکه هایی از خودشان را …تکه هایی از دلشان را …جا می گذارند...



کاش


کاش در آغوش تو . . می مردم . 

تنها جایی که 

لحظه هایش آکنده ام می کرد 

از فراموشی ی عمیقی 

که دردهایم را به تمامی 

از یاد می بردم . . 

کاش آن لحظه که

تپش قلبهامان یکی می شد 

ضربان قلبم را

از کار می توانستم انداخت 

تا تنها کنار لالایی ی نبض نفسهای تو 

به خوابی ابدی بروم . . .

کاش میان دستهای تو که بودم 

ساعتها می ایستادند 

و ما 

بر خطی ممتد از زمان 

تا بی نهایت می رفتیم . .


امیر بابک یحیی پور

کافی ست انار دلت ترک بخورد

تنهایی تو را

دست های من تاب نمی آورد

"کافی ست انار دلت ترک بخورد"

دانه دانه هاش

بریزد در دهان من

تا سرخی صدای خنده هام

رنگ تو باشد

خودت را از آغوش من نگیر

آقای من!

دنیا در دستان توست

که آغاز می شود.


عباس معروفی

حضورت همچون معمای حل ناشدنی‌ست...

حضورت همچون معمای حل ناشدنی‌ست...

تو آنقدر ساده و راحت آمدی که من شیفته صداقت و سادگی‌ات شدم،

نمی‌خواهم به این زودی ها از دستت بدهم،

مرا تنها  نگذار! کاش می شد قایق خسته جسمم در ساحل وجودت آرام گیرد..

و من می توانستم کوله بار سنگین دردهایم را در بیراهه‌های بیقراری،

آنجا که دست هیچ آدمی زادی به آن نرسدرها کنم..

  و مجبور نبودیم در میانه راه، دیوار سرد جدایی را پیش رو ببینیم.

کاش تا آخر راه دل به جاده می سپردیم

آیا طاقت می‌آورم این همه خاطره را رها کنم

و آیا تو می توانی با بی‌احساس ترین احساسها رها شوی!؟

 و آیا از این مرداب و پهن دشت وسیع به سلامت خواهیم گذشت؟؟؟

مثل سایه، مثل رویا...

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است 
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من  نه این که مرا شعر تازه نیست  
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست          
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غرل شبیه غزل های من شود              
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم       
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است


محمد علی بهمنی