که ازشان آمدهای...
مریم ملک دار
حضورت همچون معمای حل ناشدنیست...
تو آنقدر ساده و راحت آمدی که من شیفته صداقت و سادگیات شدم،
نمیخواهم به این زودی ها از دستت بدهم،
و من می توانستم کوله بار سنگین دردهایم را در بیراهههای بیقراری،
آنجا که دست هیچ آدمی زادی به آن نرسدرها کنم..
و مجبور نبودیم در میانه راه، دیوار سرد جدایی را پیش رو ببینیم.
کاش تا آخر راه دل به جاده می سپردیم
آیا طاقت میآورم این همه خاطره را رها کنم
و آیا تو می توانی با بیاحساس ترین احساسها رها شوی!؟
و آیا از این مرداب و پهن دشت وسیع به سلامت خواهیم گذشت؟؟؟
مثل سایه، مثل رویا...
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غرل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
محمد علی بهمنی