امنیت یعنی تو

آقای خاص من،امنیت یعنی تو...
امنیت یعنی محکم دستت را گرفتن...
با دیوانگی هابت زندگی کردن...
احساس مردانه ات رافهمیدن...
دستت را که می گیرم...
صورتت را که می بوسم...
می دانم ناب تر از دستهای تو دستی نیست..،
می دانم ماندنی تر از نگاه تو چشمی نیست...
می دانم برای بوسه هایم مرز نمی گذاری...
برای خنده هایم می خندی...
برای گریه هایم شانه می شوی...
می دانم برای راست گفتن مستی نمی خواهی...
پس همیشه در قلب کوچک عاشقم بمان...

حضورت همچون معمای حل ناشدنی‌ست...

حضورت همچون معمای حل ناشدنی‌ست...

تو آنقدر ساده و راحت آمدی که من شیفته صداقت و سادگی‌ات شدم،

نمی‌خواهم به این زودی ها از دستت بدهم،

مرا تنها  نگذار! کاش می شد قایق خسته جسمم در ساحل وجودت آرام گیرد..

و من می توانستم کوله بار سنگین دردهایم را در بیراهه‌های بیقراری،

آنجا که دست هیچ آدمی زادی به آن نرسدرها کنم..

  و مجبور نبودیم در میانه راه، دیوار سرد جدایی را پیش رو ببینیم.

کاش تا آخر راه دل به جاده می سپردیم

آیا طاقت می‌آورم این همه خاطره را رها کنم

و آیا تو می توانی با بی‌احساس ترین احساسها رها شوی!؟

 و آیا از این مرداب و پهن دشت وسیع به سلامت خواهیم گذشت؟؟؟

مثل سایه، مثل رویا...