بگو چکار کنم؟

ﺑﮕﻮ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟
ﻭﻗﺘﯽ ﺷﺎﺩﯼ
ﺑﻪ ﺩُﻡِ ﺑﺎﺩﺑﺎﺩﮐﯽ ﺑﻨﺪ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻏﻢ ﭼﻮﻥ ﺳﻨﮕﯽ
ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺷﯿﺐِ ﯾﮏ ﺩﺭﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽﮐﻨﺪ!...

"ﻏﻼﻣﺮﺿﺎ ﺑﺮﻭﺳﺎﻥ"

صدای خاموشی های زنی ناشاد می آید...

عذابم را دو چندان می‌کنی
اما نمی‌دانی !
که من دیگر
نه آن مرغم
که بر بام تو بنشینم
نه آن آهو
که از دام تو بگریزم
دلم تنگ است
دلم تنگ است
سرودم خامشی رنگ است
بیا بنشین تماشا کن
فریبا را
که از سنگ است
و شعر من
نه از روم و نه از زنگ است
نه امیدی
نه دیداری
نه پروازی
نه حتی نغمه‌ای، سازی
چرا در من نمی‌میری؟
خیال خام بی‌پروا !
کجا باید که بگریزم
من از تکرار این سودا !
میان ناله‌های من
صدای باد می‌آید
صدای خاموشی‌های
زنی ناشاد می‌آید ..

«فریبا شش بلوکی»