دوست داشتنت را به من بسپار

یک روز ترا از عمق قصه های هزار و یک شب بیرون می کشم


و به آرامی پای فنجان قهوه ام می نشانم

به تو می آموزم که چگونه از بعیدترین روزن قلبم وارد شوی

و در بهترین نقطه ی آن ساکن!

آنگاه تو را پنهان می کنم

پشت کوهی از تشبیه های شاعرانه

پشت انبوهی از قصه های عاشقانه

پشت غزل و قصیده

پشت کنایه و ایهام

چنان که هیچ چشم پرسشگری تو را نبیند

و هیچ دست مشتاقی به تو نرسد

من تو را دوست خواهم داشت

آرام و ممتد...

ساکت و صبور...

چنان که پادشاه قصه های شهرزاد را ناتمام رها کند

و بهرام از هفت کوشک دل بکند

و شتابان به دیدار تو بیایند

من می توانم زیباترین ترکیب ها را کنار هم بچینم

و تو را در اوج غزلی زیبا بستایم

ببین!من عاشقت بودن را خوب بلدم!

دوست داشتنت را به من بسپار...

این روزها

این روزها هر جا که باشم تو را حس می کنم
عطرت تمام خلوتم را پر کرده
و بی شرمانه تا رختخوابم هم پیش آمده
آنجا که خیال انگشتانت لای موهایم خطوط خاطره رسم می کند
و مرا به رویایی ترین خوابها فرا می خواند
خواب هایی که بی خیال فرسنگ ها ف ا ص ل ه 
تو را کنار من می نشاند
و به من فرصت تماشا می دهد


این روزها به آخرین ها می اندیشم
به آخرین قرار
آخرین دیدار
و هدیه ی آخر
راستی پس بوسه آخر چه ؟!

شاید بعدها روزنامه ها قصه زنی را بنویسند
که حواس خودش را پرت می کرد 

تا نداند عطر مردانه می زند !




مریم اکبری