-
برای تو که نیستی...
دوشنبه 29 آذرماه سال 1395 11:00
قصه از هر کجا شروع بشود مهم نیست، همیشه همه چیز با تو تمام می شود. پاییز طلایی برگ ریز هم. شانه که می کنی موی پاییز را، هلاک انگشت هایت می شوم، دلم شانه می خواهد... شانه هایت را. گفته بودی که آبشار بلند و سیاه رنگ یلدا را دوست داری. من هم که دلم پی حرف توست... موهایم را نه رنگ کرده ام نه کوتاه. حالا هزار قیچی، دندان...
-
صدای آمدن پاییز...
جمعه 2 مهرماه سال 1395 10:34
چقدر صدای آمدنِ پاییز شبیه صدای قدم های تو بود ملتهب، مرموز، دوست داشتنی... چقدر هوای پاییز شبیه دست های توست نه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف! چقدر صدای خش خش برگ ها شبیه صدای قلب من است که خواست، افتاد، شکست... چقدر این پیاده روها پر از آرزوهای من است نارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست، مست... چقدر پاییز شبیه...
-
هزار بار...
جمعه 25 تیرماه سال 1395 20:46
یکبار برایم نوشتی دوستت دارم ... من هزار بار خواندمش ... هزار بار ضربان قلبم بالا گرفت ... هزار بار نفس در سینه ام برید ... هزار بار در وجودم ریشه کرد ... انگار که هزار بار شنیده ام انگار که هزار بار نوشته ای ... یکبار در آغوشت کشیدم ... هزار بار خوابش را دیدم ... هزار بار تب کردم ... هزار بار آرام گرفتم انگار که هزار...
-
هرگز به آغوشت باز نمی گردم...
دوشنبه 3 خردادماه سال 1395 05:36
باید می دانستم عشق مرداب نیست و آغوش زمینگیرت نمی کند دوست دارم دوباره دستم را که دراز می کنم آسمان توی مشتم باشد شبها ستاره بچینم دلم که گرفت با گنجشکها پرواز کنم تو شاید به این حرفها بخندی اما قلبم گواهی می دهد عشق یعنی همین دیگر، هرگز به آغوشت باز نمی گردم "گیلدا ایازی"
-
پایان راه...
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1395 14:13
بیا ُ محکم بغلم کن؛ هرچند پایان راه رسیده ایم. چیزی از تو به یادگار نمی خواهم. در دهلیز چپم عشقی از تو جا مانده، سینه ات را بیاور امانتی را به قلبت پس می دهم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1395 11:03
می آیی خسته با چمدانی که گویی دسته اش به دستانت قفل بسته کفش های پوشیده بند های بسته می آیی اما آمدنت،شبیه نماندن درست شبیه رفتن است ... "لیلا خراسانی فر"
-
روز زن...
چهارشنبه 11 فروردینماه سال 1395 00:19
زن این طوری است که می چسبد، سفت و سخت میخواهدت. هی میگوید که با همه چیز می سازم، حتی بهتر از آن که مادربزرگ با پدربزرگ و هوو میساخت، هی اصرار می ورزد که بمانیم، تا ابد حتی، هی تصویر عاشقانه می سازد، بعد همانطور که مرد دارد ناز می کند، دارد طفره می رود، دارد خودش را به آن راه می زند و فکر می کند زن هنوز می خواهد، فکر...
-
خودت را در من جا بگذار...
یکشنبه 11 بهمنماه سال 1394 10:40
حدس می زنم که خواهی گریخت التماس نمیکنم از پیات نمیدوم اما صدایت را در من جا بگذار. میدانم که از من دل میکنی راهت را نمیبندم اما عطر موهایت را در من جا بگذار. میدانم که از من جدا خواهی شد خیلی ویران نمیشوم از پا نمیافتم اما رنگت را در من جا بگذار. احساس میکنم تباه خواهی شد و من خیلی غمگین میشوم اما گرمایت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 آبانماه سال 1394 16:23
هیچ کس سرش آنقدر شلوغ نیست ،که زمان از دستش در برود و شما را از یاد ببرد همه چیز بر می گردد به اولویت های آن آدم ... اگر کسی به هر دلیلی تو را یادش رفت فقط یک دلیل دارد ؛ تو جزو اولویت هایش نیستی !.... "پائولو کوئلیو"
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 مهرماه سال 1394 12:55
وای از زن عاشق ! حتی گناهان و زشتی های معشوقش را هم می پرستد ! در آن حدی که خود مرد هم نمی تواند جنایاتش را بدان گونه که زنی عاشق برایش تبرئه می کند ، تبرئه کند . . . داستایوفسکی
-
تادیدارتو
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1394 13:43
تا دیدار تو یک شیشه فاصله است و من مثل ماهی میانِ تُنگ و تُنگ میان دریا! آه! اگر بشکند این دیوار شیشهای...!
-
وداع...
جمعه 23 مردادماه سال 1394 10:28
سخت است هنگام وداع آنگاه که درمیابی چشمانی که در حال عبورند پاره ای از وجود تو را نیز با خود می برند...
-
می شود از راه برسی
پنجشنبه 25 تیرماه سال 1394 00:33
می شود در همین لحظه از راه برسی و جوری مرا در آغوش بگیری که حتی عقربه ها هم جرات نکنند از این لحظه عبور کنند!؟ و من به اندازه ی تمام روزهای کم بودنت تو را ببویم و در این زمانِ متوقف سال ها در آغوشت زندگی کنم بی ترس فردا ها ... ؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 تیرماه سال 1394 12:06
چیزی که بوسه ات در من جا گذاشت خواستن تمام تو در امتداد نفس هایم بود !
-
به تو می اندیشم
یکشنبه 17 خردادماه سال 1394 10:33
مثل نفس کشیدن بی آنکه بدانم به تو می اندیشم افکار من آزادند به هر کجا که می خواهند بروند و عجیب است که همه راهشان به سوی توست و این حس را به من می دهند که می خواهم با تو باشم و چه جایی امن تر از چشمانت، قلبت و آغوشت؟! چیزی وجود ندارد که من بیشتر از با تو بودن بخواهم دنیا را از دست می دهم و تو تمام دنیای من می شوی به...
-
بگو چکار کنم؟
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1394 18:56
ﺑﮕﻮ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺩُﻡِ ﺑﺎﺩﺑﺎﺩﮐﯽ ﺑﻨﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻏﻢ ﭼﻮﻥ ﺳﻨﮕﯽ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺷﯿﺐِ ﯾﮏ ﺩﺭﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽﮐﻨﺪ!... "ﻏﻼﻣﺮﺿﺎ ﺑﺮﻭﺳﺎﻥ"
-
صدای خاموشی های زنی ناشاد می آید...
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1394 01:26
عذابم را دو چندان میکنی اما نمیدانی ! که من دیگر نه آن مرغم که بر بام تو بنشینم نه آن آهو که از دام تو بگریزم دلم تنگ است دلم تنگ است سرودم خامشی رنگ است بیا بنشین تماشا کن فریبا را که از سنگ است و شعر من نه از روم و نه از زنگ است نه امیدی نه دیداری نه پروازی نه حتی نغمهای، سازی چرا در من نمیمیری؟ خیال خام بیپروا...
-
دوستت دارم مهربانم...
دوشنبه 31 فروردینماه سال 1394 14:49
دوﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ ﺩﻟﻢ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽﻃﻠﺒﺪ... ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﻄﺮ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺛﺎﻧﯿﻪﻫﺎ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﺬﺭﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺗﻮﺳﺖ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻭﺍﺝﻫﺎﯼ ﺑﺎ ﺷﮑﻮﻫﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ... ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﺎﺱﻫﺎﯼ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﯽﺷﮑﻔﻨﺪ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻬﺎﺭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽﺭﻗﺼﻨﺪ ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻋﻄﺮﺁﮔﯿﻦ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻫﻮﺍ ﺭﺍ ﭼﻠﭽﻠﻪﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺳﺮﻭﺩ...
-
روزت مبارک مامان...
پنجشنبه 20 فروردینماه سال 1394 00:04
مادرم فکر می کند خوبم ، زندگی بر مدار می گذرد روزهـای همیشه سـرد ِ من ، در لباس ِ بهار می گذرد صبح ها فکر می کنم که شب است ، عصرها فکر میکنم که شب است مدتی می شود که فهمیدم ، زندگی توی غار می گذرد دورم از او که دووسـتـش دارم ، او که تکــرار ... نه ! نخواهد شد! بعد از این روزهای سرشارم ، تا ابد بی قرار می گذرد حق ندارم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 فروردینماه سال 1394 00:00
می آید، می ماند تا آخرش برای همیشه بند بند وجودت او می شود آغشته عطر بودنش می شوی فضای بودنت مملو از بودنش میشود صدایش آرامت میکند و دوریش دلتنگ "بانوی من" خطابت میکند "مرد رویاهایت "میشود می شوی آرام جانش می شود دار وندارت خدا رو شکر می کنی برای بودنش
-
سال تحویل
شنبه 1 فروردینماه سال 1394 18:58
سینها را که چیدم عکس انداختم با تنهایی خودم که بی تو که چند سال از آن همه ای کاشها گذشت و کنار هم نبودیم هرگز و سال تحویل بشود یا نه ؟ از من روسریهای آبی در سفره تو باد میخورند از تو ماهیهایی که ناگزیر قفس را پذیرفتهاند سفره را چیدهام کنار خودم کنار خودت و خیلیها باید کسی کنارشان باشد که نیست .. نیست که نباید...
-
برای تو بمیرم
جمعه 8 اسفندماه سال 1393 15:47
هیچ وقت حد خودم را نفهمیده ام مثلا پای عشق درمیان باشد میخواهم جای دوست داشتنت هی برای تو بمیرم بمیرم بمیرم «ماندانا طورانی»
-
چرا؟
سهشنبه 28 بهمنماه سال 1393 13:33
درست زمانی که دوست داشتنت را اعتراف کردم و هنوز مانده ام چرا همه معشوقها می روند به راهی ، به امید کسی که شاید قرار نیست اصلاً باشد . «گیلدا ایازی»
-
تونیستی
شنبه 4 بهمنماه سال 1393 12:34
تو نیستی این باران بیهوده میبارد ما خیس نخواهیم شد بیهوده این رودخانهی بزرگ موج بر میدارد و میدرخشد ما بر ساحل آن نخواهیم نشست جادهها که امتداد مییابند بیهوده خود را خسته میکنند ما با هم در آنها راه نخواهیم رفت دل تنگیها ، غریبیها هم بیهوده است ما از هم خیلی فاصله داریم نخواهیم گریست بیهوده تو را دوست دارم...
-
بعد از تو
شنبه 4 بهمنماه سال 1393 12:27
نازنینم ! عادت نیست از این فاصله برای تو نوشتن.. اجبار است. اعترافش هم وحشتناک است ولی همین تاریکی همین سکوت محض این درد تو را به من نزدیکتر میکند! آدم ها با حضورهای کم رنگشان با بودنهایی که به بدترین وجه ممکن با منطقی که من نمیفهمم با احساسی که آنها نمیفهمند واقعهی نبودن تو را یادآوری میکنند! بعد از تو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 دیماه سال 1393 21:38
آدمهایی هستند که شاید کم بگویند دوستت دارم یا شاید اصلا به زبان نیاورند دوست داشتنشان را بهشان خرده نگیرید این آدمها فهمیده اند دوستت دارم حرمت دارد مسئولیت دارد ولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی دوست داشتن واقعی را میفهمی میفهمی که همه کار میکند تا تو بخندی ، تا تو شاد باشی آزارت نمیدهد ، دلت را نمی شکند من این دوست...
-
انکار کن
شنبه 22 آذرماه سال 1393 00:16
انکار کن خیابانی را که هر روز قدم به قدم دلتنگی هایمان را به هم نزدیک تر می کرد انکار کن عاشقانه هایی را که روی لب هایمان به رقص می آمد انکار کن کافه ای قدیمی با فنجان هایی تلخ را که شیرینی لب هایمان را دوست داشت انکار کن حتی انگشت هایت را وقتی که دلتنگی بین انگشت های مرا پر میکرد انکار کن من هم فکر می کنم که اتفاقی...
-
من یک زن خوشبختم!
دوشنبه 10 آذرماه سال 1393 01:00
من یک زن خوشبختم! و خیابانی که راه مرا دنبال می کند خوشبخت است و کوچه ای که به گریبان خانه ام می رسد خوشبخت است و تو که هر روز به پنجره ی اتاقم پیله می کنی یک روز پروانه ای خوشبخت می شوی با این همه دروغ عنکبوتی ست که مدام در دهانم تار می تند. "منیره حسینی"
-
رفتن که بهانه نمی خواهد
شنبه 8 آذرماه سال 1393 14:25
رفتن که بهانه نمی خواهد، یک چمدان می خواهد از دلخوری هاى تلنبار شده و گاهى حتى دلخوشی هاى انکار شده ... رفتن که بهانه نمی خواهد، وقتى نخواهى بمانى، با چمدان که هیچ بى چمدان هم می روى ! ماندن... ماندن اما بهانه مى خواهد، دستى گرم، نگاهى مهربان، دروغ هاى دوست داشتنى، دوستت دارم هایى که مى شنوى اما باور نمى کنى، یک فنجان...
-
با تو عهد کردم
چهارشنبه 5 آذرماه سال 1393 21:41
با تو عهد کردم که دوستت نداشته باشم سپس در برابر این تصمیم بزرگ، ترسیدم با تو عهد کردم که برنگردم و برگشتم از دلتنگی نَمیرم و مُردم بارها عهد کردم و بارها تصمیم گرفتم که کنار بکشم و به خاطر ندارم که کنار کشیده باشم با توعهد کردم که برنگردم و برگشتم از دلتنگی نَمیرم و مُردم عهدهایی کردم بزرگتر از خودم چه کردم من با...