پیش از تو


پیش از آنکه تو را ببینند
چشم هایم کجا بودند ؟!
و پیش از آنکه
تو را در آغوش بگیرند
دست هایم چه می کردند ؟!
پیش از تو
هرگز نبوده ام  انگار !
که من در تو به دنیا آمدم 
و تو در سینه ام می رقصی
آنجا که هیچ کس
تو را نمی بیند
و در زیبائی ات یاد می گیرم
چگونه شعر بگویم !
 

پرویز صادقی

باید تو را زندگی کرد

به این در و آن در می زنم
یکی از این درها
رو به آغوش تو باز شود شاید
و سرانگشتانم
تنت را
نت به نت
بنوازند باید

هیزم بر آتش ِ نابودی ام نینداز
من آب از سرم گذشته است!

در به در ات می شوم
گور به گور اما نمی شوم
برای مُردن فرصت زیاد است
باید تو را
زندگی کرد.

 



مهدیه لطیفی

دوست داشتن تو

دوست داشتنت، 

اندازه ندارد!

پایان ندارد!

گویی بایستی بر ساحل اقیانوس و 

موج های کوچک و بزرگ مکرر را 

بی انتها، بشماری...



سید علی صالحی

رستاخیز

من تمامی ِ مردگان بودم:

مرده ی پرندگانی که می خوانند

و خاموش اند،

مرده ی زیبا ترین جانوران

بر خاک و در آب

مرده ی آدمیان همه

از بد و خوب...

من آنجا بودم

در گذشته

بی سرود.

با من رازی نبود

نه تبسمی

نه حسرتی.

به مهر

مرا

بی گاه

در خواب دیدی

و با تو

بیدار شدم...


احمد شاملو

وقتی که دوست ات دارم !

وقتی که دوست ات دارم

گوئی در یک روز سرد زمستانی

دست های تو را می پوشم 

گوشۀ حوصله ام ساکت می نشینم

به قطره های باران گوش می سپارم

و به شعله های عشق تو می نگرم

و در جیرجیر ِ بی تعجیل ِ واقعیّتی آرام

چون رقص نرگس های زرد

در نفس برکه های سبز 

در صندلی احساس عاشقانه ام

چشمان تو را تاب می خورم

وقتی که دوست ات دارم

گرم و شرجی می شوم

عشق ات به من می چسبد

و من چون شبنم

در عطر گل ها می درخشم

وقتی که دوست ات دارم

بیرون می دویم

و در برف فرشته می سازیم

و جهانمان را

با فریادُ هُل دادنُ خنده

دست تکان می دهیم

وقتی که دوست ات دارم

و دنیای من

از لبخند چشمان ات چراغانی ست

دیگر

هرگز نمی خواهم بمیرم

وقتی که دوست ات دارم !


پرویز صادقی

این روزها

این روزها هر جا که باشم تو را حس می کنم
عطرت تمام خلوتم را پر کرده
و بی شرمانه تا رختخوابم هم پیش آمده
آنجا که خیال انگشتانت لای موهایم خطوط خاطره رسم می کند
و مرا به رویایی ترین خوابها فرا می خواند
خواب هایی که بی خیال فرسنگ ها ف ا ص ل ه 
تو را کنار من می نشاند
و به من فرصت تماشا می دهد


این روزها به آخرین ها می اندیشم
به آخرین قرار
آخرین دیدار
و هدیه ی آخر
راستی پس بوسه آخر چه ؟!

شاید بعدها روزنامه ها قصه زنی را بنویسند
که حواس خودش را پرت می کرد 

تا نداند عطر مردانه می زند !




مریم اکبری

چشمت را ببند ببوسمت

چشمت را ببند ببوسمت

بعد از آن سالها...

که بیهوده رفتند

بی آنکه من

هر صبح چرخ بزنم در اتاقت... میان آن همه کاغذ

سنبل ها را روی میز بگذارم

بی آنکه بنشینم روبه رویت

قصه هایت را بخوانی... دنیا مال من شود

چشمت را ببند برگردم

دستانم را بکشم روی شیشه ها

بگویم: شکوفه های پشت پنجره

چقدر بزرگ شده اند...

چقدر باران و بهار

به تن اتاق قشنگ است...

همه چیز را دوباره می سازیم

دوباره می رقصم میان دره ها و

رودخانه ادامه ی دامنم می شود.



فرناز خان احمدی

یک‌شب


یک‌شب؛

به دست‌هایت خواهم رسید

از آن آغوش خواهم ساخت و


خود را،

در آغوشِ تــو خواهم دید

یک‌شب، به موهایت خواهم رسید

از آن تا خدا بالا خواهم رفت

به لب‌هایت،

و از آن بوسه خواهم چید


 به لب‌هایت خواهم رسید وُ بوسه خواهم چید و

لبخند خواهم دید!

 یک شب،

به تــو خواهم رسید

به شب‌ها ...به روزها ... به‌خواب‌هایـت

می‌دانم ...می‌دانم

می‌دانم یک روز

دستم به تمام خوابت خواهد رسید!



افشین صالحی

آن یک نفر تو نبودی!

ما یک نفر بودیم

وآن یک نفر تو بودی.....

ازما یک نفر،

یکی عاشق بود،

و آن یک نفر

تـــــو نبودی.....



کامران رسول زاده

غمگین ترین شادی دنیاست!

زن بـــودن
غمگین ترین شادی دنیاست!
و نمـــی دانی
من به خاطــر تو ...
چقـــدر

به اشکـــهایم لبخند زده ام!!



سمانه سوادی