تادیدارتو

تا دیدار تو
یک شیشه فاصله است
و من مثل ماهی
میانِ تُنگ و تُنگ میان دریا!
آه!
اگر بشکند این دیوار شیشه‌ای...!

وداع...

سخت است هنگام وداع

آنگاه که درمیابی

چشمانی که در حال عبورند

پاره ای از وجود تو را

نیز با خود می برند...

می شود از راه برسی

می شود در همین لحظه
از راه برسی و
جوری مرا در آغوش بگیری
که حتی عقربه ها هم
جرات نکنند
از این لحظه عبور کنند!؟
و من به اندازه ی تمام روزهای
کم بودنت تو را ببویم و
در این زمانِ متوقف
سال ها در آغوشت زندگی کنم
بی ترس فردا ها ... ؟

چیزی که بوسه ات
در من جا گذاشت
خواستن تمام تو
در امتداد نفس هایم بود !

به تو می اندیشم

مثل نفس کشیدن
بی آنکه بدانم به تو می اندیشم
افکار من آزادند به هر کجا که می خواهند بروند
و عجیب است که همه راهشان به سوی توست
و این حس را  به من می دهند که می خواهم با تو باشم
و چه جایی امن تر از چشمانت، قلبت و آغوشت؟!
چیزی وجود ندارد که من بیشتر از با تو بودن بخواهم
دنیا را از دست می دهم و تو تمام دنیای من می شوی
به هر سمتی که می روم به تو می رسم
 فکر کردن به تو گداری ست برای عبور از طوفان تتهائی
وقتی به تو می اندیشم تمام رؤیاها به دنبالم می افتند
و فاصله چیزی نیست جز باغ هایی که در آن گل های اشتیاق می روید
چیزی بالاتر از این نیست که من سبب خوشبختی تو باشم
و تو کلید دار تنها گنجینۀ دنیا
تو در قلب من...
هر روز ِ بی تو مثل یک روز ِ بی خورشید است، نفسم می گیرد!
تو را با قلبم می بینم و با روحم می بوسم
 
"پرویز صادقی"

بگو چکار کنم؟

ﺑﮕﻮ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟
ﻭﻗﺘﯽ ﺷﺎﺩﯼ
ﺑﻪ ﺩُﻡِ ﺑﺎﺩﺑﺎﺩﮐﯽ ﺑﻨﺪ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻏﻢ ﭼﻮﻥ ﺳﻨﮕﯽ
ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺷﯿﺐِ ﯾﮏ ﺩﺭﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽﮐﻨﺪ!...

"ﻏﻼﻣﺮﺿﺎ ﺑﺮﻭﺳﺎﻥ"

صدای خاموشی های زنی ناشاد می آید...

عذابم را دو چندان می‌کنی
اما نمی‌دانی !
که من دیگر
نه آن مرغم
که بر بام تو بنشینم
نه آن آهو
که از دام تو بگریزم
دلم تنگ است
دلم تنگ است
سرودم خامشی رنگ است
بیا بنشین تماشا کن
فریبا را
که از سنگ است
و شعر من
نه از روم و نه از زنگ است
نه امیدی
نه دیداری
نه پروازی
نه حتی نغمه‌ای، سازی
چرا در من نمی‌میری؟
خیال خام بی‌پروا !
کجا باید که بگریزم
من از تکرار این سودا !
میان ناله‌های من
صدای باد می‌آید
صدای خاموشی‌های
زنی ناشاد می‌آید ..

«فریبا شش بلوکی»
                                                                    

دوستت دارم مهربانم...

دوﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ
ﺩﻟﻢ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽﻃﻠﺒﺪ...
ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﻄﺮ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ
ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ
ﺛﺎﻧﯿﻪﻫﺎ
ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﺬﺭﺩ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺗﻮﺳﺖ
ﻭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻭﺍﺝﻫﺎﯼ ﺑﺎ ﺷﮑﻮﻫﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ...
ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﯾﺎﺱﻫﺎﯼ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﯽﺷﮑﻔﻨﺪ
ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻬﺎﺭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽﺭﻗﺼﻨﺪ
ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻋﻄﺮﺁﮔﯿﻦ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻫﻮﺍ ﺭﺍ
ﭼﻠﭽﻠﻪﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺳﺮﻭﺩ ﻋﺸﻖ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﻩﺍﻧﺪ
ﺩﺷﺖﻫﺎﯼ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﻋﺸﻖ ﺗﻮﺳﺖ
ﻭ...
ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻬﺎﻧﻪﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻦ ﺗﻮﯾﯽ
ﻭ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻓﺘﺮﻫﺎﯾﻢ ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻭﺭﻕ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﻧﺪ...
ﻣﻦ ﻣﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻣﯽﮐﻨﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽﺭﻗﺼﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽﻣﺎﻧﻢ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽﻣﯿﺮﻡ.
 
"شهره روحبانی"

روزت مبارک مامان...

مادرم فکر می کند خوبم ، زندگی بر مدار می گذرد

روزهـای همیشه سـرد ِ من ، در لباس ِ بهار می گذرد


صبح ها فکر می کنم که شب است ، عصرها فکر میکنم که شب است

مدتی می شود که فهمیدم ، زندگی توی غار می گذرد


دورم از او که دووسـتـش دارم ، او که تکــرار ... نه ! نخواهد شد!

بعد از این روزهای سرشارم ، تا ابد بی قرار می گذرد


حق ندارم که عاشــقـش باشــم ، حق ندارم که حرف هم بزنم

مــادرم ! خوب نیستم اما ، خوب ِ من روزگار می گذرد ...

می آید، می ماند
تا آخرش برای همیشه
بند بند وجودت او می شود
آغشته عطر بودنش می شوی
فضای بودنت مملو از بودنش میشود
صدایش آرامت میکند و دوریش دلتنگ
"بانوی من" خطابت میکند
"مرد رویاهایت "میشود
می شوی آرام جانش
می شود دار وندارت
خدا رو شکر می کنی برای بودنش