برای تو که نیستی...

قصه از هر کجا شروع بشود مهم نیست، همیشه همه چیز با تو تمام می شود. پاییز طلایی برگ ریز هم.


شانه که می کنی موی پاییز را، هلاک انگشت هایت می شوم، دلم شانه می خواهد... شانه هایت را.


گفته بودی که آبشار بلند و سیاه رنگ یلدا را دوست داری. من هم که دلم پی حرف توست... موهایم را نه رنگ کرده ام نه کوتاه.


حالا هزار قیچی، دندان تیز کرده اند برای موهایم. مرا که می شناسی... سرم برود عهدم نمی رود.


هزار پاییز هم بگذرد، کمین می کنم سَرِ راه خیالت، شاید ببافی ام به روحت، به قلبت، به خیالت...


می دانم تو توانایی بافتنِ نشدنی ترین زوج ها را داری... واقعیت من و خیال تنت را.



«روشنک آرامش»

صدای آمدن پاییز...


چقدر صدای آمدنِ پاییز

شبیه صدای قدم های تو بود

ملتهب، مرموز، دوست داشتنی...

چقدر هوای پاییز شبیه دست های توست

نه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف!

چقدر صدای خش خش برگ ها

شبیه صدای قلب من است

که خواست، افتاد، شکست...

چقدر این پیاده روها پر از آرزوهای من است

نارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست، مست...

چقدر پاییز شبیه دلتنگی ست

شبیه کسی که بود، رفت

کسی که دیگر نیست.

 

"پریسا زابلی پور"

هزار بار...



یکبار برایم نوشتی دوستت دارم ... 
من هزار بار خواندمش ... 
هزار بار ضربان قلبم بالا گرفت ... 
هزار بار نفس در سینه ام برید ... 
هزار بار در وجودم ریشه کرد ... 
انگار که هزار بار شنیده ام 
انگار که هزار بار نوشته ای ... 


یکبار در آغوشت کشیدم ... 
هزار بار خوابش را دیدم ... 
هزار بار تب کردم ... 
هزار بار آرام گرفتم 
 انگار که هزار بار در آغوشم بوده ای ... 

تو یکبار دروغ گفتی ... 
من دروغت را هزار بار تکرار کردم ... 
هزار بار رویا ساختم ... 
هزار بار باور کردم 
 انگار خانه ام را روی آب ساخته باشم ...

تو یکبارنبودی ... 
من هزاربار دنبالت گشتم ... 
هزار بار خاموش بودی ... 
هزار بار به در بسته خوردم ... 
هزار بار دلم گرفت 
انگار که تمام هزارانم را باخته باشم ...

و اما یکباره در دلم فرو ریختی و من که تو را هزار بار زندگی کرده بودم هزار بار مردم ...

 تو همیشه همان یک بودی ، 
یک دوستی ، یک تب ، یک رابطه ، یک تجربه ...

و این من بودم که از یک ، هزار ساخته بودم ... 


 "هیلا_صدیقی"

هرگز به آغوشت باز نمی گردم...

باید می دانستم
عشق مرداب نیست
و آغوش
زمین‌گیرت نمی کند

دوست دارم
دوباره 
دستم را که دراز می کنم
آسمان توی مشتم باشد
شب‌ها ستاره بچینم
دلم که گرفت
با گنجشک‌ها پرواز کنم

تو شاید به این حرفها بخندی
اما قلبم گواهی می دهد
عشق یعنی همین

دیگر، هرگز 
به آغوشت باز نمی گردم

"گیلدا ایازی"

پایان راه...

بیا ُ محکم بغلم کن؛
 

هرچند پایان راه رسیده ایم.


چیزی از تو 
 

به یادگار


نمی خواهم.
 

در دهلیز چپم 


عشقی از تو جا مانده،


سینه ات را بیاور


امانتی را 


به قلبت پس می دهم...

می آیی
خسته
با چمدانی که گویی
دسته اش به دستانت
قفل بسته
کفش های پوشیده
بند های بسته
می آیی
اما آمدنت،شبیه نماندن
درست شبیه رفتن است...

"لیلا خراسانی فر"

روز زن...

زن این طوری است که می چسبد، سفت و سخت میخواهدت.
 هی میگوید که با همه چیز می سازم، حتی بهتر از آن که مادربزرگ با پدربزرگ و هوو میساخت، هی اصرار می ورزد که بمانیم، 
تا ابد حتی، هی تصویر عاشقانه می سازد،
بعد همانطور که مرد دارد ناز می کند،
دارد طفره می رود،
دارد خودش را به آن راه می زند و 
فکر می کند زن هنوز می خواهد، 
فکر می کند زن هنوز می سازد، 
یک هو ناغافل می بیند زنی نیست کنارش،
که بخواهد، که بسازد، که بماند. 
زنی که میخواست،دیگر نمی خواهد.
اگر همه پوئن های شهر را بدهی بهش، نمیخواهد.
 مرد، اگر به موقع نباشد، اگر سر بزنگاه قاپ را ندزدد، 
از کف ش رفته است برای همیشه.
 زن، مرد را می خواهد به شرط آن که غرورش نرود زیر پای او له بشود.

خودت را در من جا بگذار...

حدس می‌ زنم

که خواهی گریخت

التماس نمی‌کنم

از پی‌ات نمی‌دوم

اما صدایت را در من جا بگذار.

 

می‌دانم که از من دل می‌کنی

راهت را نمی‌بندم

اما عطر موهایت را در من جا بگذار.

 

می‌دانم که از من جدا خواهی شد

خیلی ویران نمی‌شوم

از پا نمی‌افتم

اما رنگت را در من جا بگذار.

 

احساس می‌کنم

تباه خواهی شد

و من خیلی غمگین می‌شوم

اما گرمایت را در من جا بگذار.

 

فرقش را با حالا می‌دانم

که فراموشم خواهی کرد

و من اقیانوسی خواهم شد

سیاه و غم‌انگیز

اما طعم بودنت را در من جا بگذار.

 

هر طور شده خواهی رفت

و من حق ندارم که تو را نگه دارم

اما خودت را در من جا بگذار.

 

"عزیز نسین"

هیچ کس سرش آنقدر شلوغ نیست ،که زمان از دستش در برود و شما را از یاد ببرد
همه چیز بر می گردد به اولویت های آن آدم ... اگر کسی به هر دلیلی تو را یادش رفت
فقط یک دلیل دارد ؛
تو جزو اولویت هایش نیستی !....

"پائولو کوئلیو"

وای از زن عاشق !

حتی گناهان و زشتی های معشوقش را هم می پرستد !

در آن حدی که خود مرد هم نمی تواند 

جنایاتش را بدان گونه که زنی عاشق برایش

 تبرئه می کند ، تبرئه کند . . . 


 داستایوفسکی